خسته وزار
خسته ام خسته ترازآهی سردکه از سینه ی غمگین کوه بابخارهایی غم آلود به سوی دشت های بی جان آید..
خسته
ام خسته تراز آن پرستوی سپید که به جستجوی یار با بالهایی خسته وکم جان
فرسنگ های دور انتظاررا به امید دیدارش به پرواز درآمده است ولی به جز سراب
هیچ امیدی به او لبخند نزده است.
خسته ام
خسته تراز آن قاصدکی پیر که سالهاست در کویری خشک درانتظار نسیمی نشسته تا
درکالبد روح و وجودش بدمد و از این کویر خشک به امید حضور در ساحل آرزوهایش
برای نشستن بر قایق باد برسد.من آن شمعم که از وزش باد نمی ترسم نمی ترسم
ازباد که در یک نفس شعله های امیدم را خاموش کند...ازآن ئچهارچوب محبوسی
می ترسم که همه ی وجود واطرافم را احاطه کند تا تاگر روزی خاموش شدم راهی
برای کسی که دوباره شعله های امیدم را روشن کند نباشد.من درخت خشکیده
وکهنسالم که زیر لباس سپید برف چون نوعروسی پیراز فرسنگهای دور در سر
زمینهای دوردست توی ذوق هر رهگذری می زنم وآن رهگذر بی خبر از حال پریشان
من زیر لب می گویدکاش من هم جای آن درخت بودم ...ولی نمی داند که من با
اندام خسته وپیرم سنگینی وسردی وحشتناک برف را روی شانه هایم احساس می کنم
وهرلحظه خودم را درآستانه ی وداع با طبیعت سبز خیال می بینم.
چهارشنبه 23 آذر 1390 - 11:47:14 AM